خدا برایمان قصه می گوید

دوتا از قصه هایی که خدا برای ما میگه...!
قصه اول

نامش " حارث " بود. اهل آسمان همه می شناختندش. آوازه نمازهایش همه جا پیچیده بود. داستان از انجا شروع شد که ناگهان روال همیشگی زندگی اش  ریخت به هم. خدا از همه خواسته بود که به پای آدم (ع)  بیفتند. و این سخت بود. انگار حسی تازه را ته ِ ته ِ دلش یافته بود. حسی غیر از این همه سال پرستشی که ریخته بود پای خدایش. خودش! به خدا گفت: " قول می دهم تا ابد عبادتت کنم. برای تو سجده کنم ولی برای این آفریده ات هرگز! " حرف کمی نبود. حرف روی حرف خدا زده بود. خدای مهربان از او پرسید: " چرا نمی خواهی از سجده گزاران باشی؟ " انگار او اصلا نفهمیده بود، در مقابل چه کسی ایستاده و دارد سوال چه کسی را جواب می دهد. گفت: چون من موجودی نیستم که به مشتی خاک سجده کنم." داشت همین عبادتهای نفهمیده اش را به رخ خدا می کشید. و خدا...خدای مهربان او را از خودش راند. از مهربانی ِ قشنگش!

*

خوبتر که فکر می کنم می بینم چیزی که "حارث" را " ابلیس" کرد دلش بود. او می خواست خدا را هر جور که دلش می خواهد بپرستد نه آن جور که خدا می خواهد....



پ ن :برگرفته از آیات مبارکه سوره بقره و حجر



قصه دوم

همه چیز از فراموشی شروع شد. از آن لحظه بی معرفتی که قول و قرارهایمان یادمان رفت. حرف هایی که با هم زده بودیم. دیگرانی که با حسرت نگاهمان کرده بودند. نشد که حتی کمی به خاطرت روی عهدهایمان بمانیم. اصرار کنیم. تا گفت بیایید. رفتیم. یادمان رفت که داری نگاهمان می کنی. که ما خودمان را هم از صدقه سری تو داریم. که بهشت هایمان را. حواهایمان را. آدم هایمان را. آرامشمان را...یادمان رفت خداجان!

.

.

.

تو هم لابد توی بهشت کوچک خودت یکی عین ِ همان را داری! یکی از همان "...لاَ تَقْرَبَا هَـذِهِ الشَّجَرَةَ... " ها. که دلت گیرش بوده. همان نباید دوست داشتنی زندگی ات! که حتی نباید نزدیکش می شدی. یا حتی از دور نگاهش می کردی و نزدیک شده ای. نزدیک تر. و دیگر یادت رفته که خدایی بوده و جهانی بوده که به پای خدا افتاده برای بودن تو! 

آماده ایم ازاین  دنیای به ظاهر بهشت از این سیب هایی که برای ما به فریب در مقابلمان قرار داده اند بگریزیم....

بسم الله...


پ.ن: برگرفته از آیات:

"وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلى آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِیَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْمًا:و به یقین پیش از این با آدم پیمان بستیم‏، ولی آن را فراموش کرد و برای او عزمی استوار نیافتیم‏."سوره مبارکه طه- آیه 115"

"وَقُلْنَا یَا آدَمُ اسْکُنْ أَنتَ وَزَوْجُکَ الْجَنَّةَ وَکُلاَ مِنْهَا رَغَداً حَیْثُ شِئْتُمَا وَلاَ تَقْرَبَا هَـذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَکُونَا مِنَ الْظَّالِمِینَ

و گفتیم: ای آدم! تو و همسرت در این بوستان ساکن شوید و از آن از هر جا که خواستید به فراوانی بخورید ولی به این درخت نزدیک نشوید که از ظالمان خواهید بود. سوره مبارکه بقره آیه 35."

نظرات 1 + ارسال نظر
آوای سحر شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 17:03

سلام علیکم
قصه تکان دهنده ای بود پیشنهاد می کنم بادقت کاملی خوانده شود .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد