بازدید از روستای قلعه سیمون اسلامشهر

بازدید از روستای محروم قعله سیمون اسلامشهر باحضور:

جانشین سازمان بسیج سازندگی کشور جناب آقای مظفری 

معاون فرهنگی سازمان بسیج سازندگی استان تهران جناب آقای بهارلو 

معاونت بسیج سازندگی ناحیه سید الشهدا(ع) اسلامشهر جناب آقای خداکرم 

مسئول ستاد حرکت های جهادی معبری به آسمان برادر مصطفی صادق نیا

در این بازدید برنامه ریزی هایی انجام شد که گروه های جهادی بتوانند در عرصه های عمرانی ، بهداشتی، فرهنگی و غیره... به فعالیت بپردازند.


حضور مسئولین شهرستان اسلامشهر و پیشوا

حضور مسئولین شهرستان اسلامشهرو پیشوا (جناب آقای علی میرزایی شهردار اسلامشهر ،جناب سرهنگ لعلی فرمانده سپاه اسلامشهر و همراهان ،جناب آقای قمی بخشدار شهرستان پیشوا)  جهت بازدید از خدمت بچه های جهادگر، و همچنین از وضعیت محرومیت بخش سرفیروزآباد استان کرمانشاه


پیاده روی شبانه با حضور حاج احمد پناهیان

تقریبا 3 روز از اردو گذشته بود که قرار بر این بود ساعت 11 شب بعد از کار و خدمت بچه ها یه پیاده روی شبانه داشته باشیم وقتی به سختی رسیدیم در دل کوه همه خسته شده بودند اما با حضور حاج احمد پناهیان و با اون سخنان نابشون که از جهاد کردن شهدای هشت سال دفاع مقدس و جهادگران این زمان گفتند همه بچه ها انرژی دوباره ای گرفتند؛ و در آخر با مداحی حاج احمد از خانم حضرت زهرا(س)مددی دوباره گرفتیم.


آرزویی که برآورده می شود...


دعایم گرچه گیرا نیست

اما...

دعایت می کنم هرشب...

نوع نوشته ها دقیقا نوشته خود این بچه هاست



تنها آرزوی پوریا 12 ساله از روستای دوردشت کرمانشاه: دوست دارم برم مشهد و کربلا،لباس و کفش فوتبال داشته باشم...




آرزوی میثم7ساله از روستای گُرگاوان کرمانشاه:من آرزو دارم که چشمم را به امید خداوند عمل کنم و ماهیچ پولی نداریم که لنز برای چشمانم بگذارم...

و همین طور چشمان خواهرم انحراف دارد...

رفقایی که اردو آمدن این همون میثم هستش که کار هرروزش اشک درآوردن بچه ها بود...


آرزوی رامین12 ساله از روستای گرگاوان کرمانشاه:من در این دنیا آرزو داشتم اول جاده دوم آب ما جاده نداریم پول هم نداریم ما آب آلوده می خوریم از امام زمان هم می خواهم زحور کند...


آرزوی حجت 9ساله از روستای دوردشت:هرچه زودتر چشمم خوبتر شود تا بچه ها توی زوقم نظنم-دوچرخه هم خیلی دوست دارم...


شکر خدا خادمین ستاد جهادی معبری به آسمان در حال تدارک سفر مشهد مقدس برای این مردم انقلابی روستاها هستند که به لطف خدا امسال به زیارت می روند

حرفی به نام اردو جهادی... نه ، بلکه جبهه جهادی...


باید از ابتدایش صحبت شود...

همون ابتدایی که تو حیاط سپاه جمع شدیم، جمع مان کردند اینجا وگرنه ما اهل جمع شدن نبودیم، دستشان درد نکند خادمین را میگم.

بعد از آخرین نماز ظهر ماه مبارک رمضان سوار اتوبوس ها شدیم تا جهادمان شروع شود و همرنگ شهدا شویم...



بعد از کش و قوس آمدنم قرار بر این بود که من فقط بیایم و ببینم...وقتی از اتوبوس پیاده شدم چشمانم به آسمان بلند شد و چشمک زدن ستارگان را دیدم که انگار همه شان سلام می دادند.

آهای حواست کجاست دیر وقت است بیا کوله ات را بردار صدای یکی از خادمین بود همین حرفش به دلم نشست که گفت دیر است آری چه زود دیر می شود ،اولین قدمم را برداشتم گویی که قدمم خود به خود محکم و استوار بود اما خودم به حال خودم نبودم که اینجا دیگر کجاست...

رفتیم تا نماز صبح استراحت کنیم آن شب من فقط چشمانم به آسمان بود صبح که شد داشتم برای وضوگرفتن می رفتم که چشمان خسته و خواب آلودم چهار دیوارانی را دید گویی متروکه اند ...اما آدمانی از پس این دیواران نیمه ریخته رفت وآمد می کردند.

بگذر تا یادم نرفته بگویم توی اردو جهادی همه چیز برایم درس شد،خب چون همه کلاسش فقط عمل بود.

مثلا:

از آنجایی که ریاضیمان ضعیف است اما*دو دریت*(به معنی=پیچاندن،در رفتن،دزدیدن...تمام سعی مان را کردیم سوار نشویم اما هر طور شده ما را سوار مزدا کردند آن هم عقب.

همان طور که گفتم ریاضیمان ضعیف است تا مقصد مورد نظر،در این مزدای دو کابین،له شدیم و ما فهمیدیم آنگاه چه می کشند اعداد وقتی می روند توی (زیر)رادیکال.

ومزدا این درس را خوب به من فهماند...

وقتی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم توی جادی خاکی ،خاکی که چه عرض کنم جاده ی سنگی بود با یکم قُرقُرکردن به یک جایی نزدیک شدیم تازه فهمیدم قضیه از چه قراری است آن دیوارهای متروکه ای که گفتم یادت است آن همان خانه های مردم همونجا بود بغضم گرفت به خودم گفتم باید برگردم اینجا جای من نیست ...


اما بعد از رسیدن به محل روستای مورد نظر و دیدن مردم که داشتند به طرف ما میومدن دلم را آرام کرد ،ماندم آن هم از جنس همان مردمان روستایی که دائما می گفتند ما پای انقلابمان ماندیم...

روز اول خدمت به مردم بود که چند ساعتی نگذشته بود که سر وضعمان شبیه همان مردم روستا شده بود همه خاکی یک رنگ شده بودیم و این خود یک حس آرامش بود به دور از دغدغه های شهری و دورغ و تهمت و حسادت شهر بود... آنجا همه چیز با هم بود خنده ها ناراحتی ها دغدغه ها .

دیدن وضع نا بسامان مردم اذیتم می کرد ،آنجا که ما بودیم نه جاده ای بود نه آبی نه خانه بهداشتی نه حتی دستشویی و حمامی یعنی هیچی نبودفقط چشمه ای داشت که 99درصد آبش غیر قابل خوردن بود مردم آنجا همه مریضی معده داشتند اما مردمانی بودند مهمان نواز و با محبت که لحظه ای از محبت آنها نسبت به ما کم نمی شد.


آنجا میثمی داشت 7،6ساله که کار هر روزش در آوردن اشک بچه ها بود یک روز نزدیک نماز ظهر بود آمد و گفت شرمنده ام ما خونمون هیچی نداریم که برایتان بیارم بخورید اینو گفت و اشک همه رو در آورد و رفت هنوز به یک ساعت نرسید و برگشت در دستش مشبایی بود که داخلش چند گوجه کال بود و گفت فقط همینو توی خونه داشتیم آوردم که باهم بخوریم ...این هم درس دیگری بود که میثم 7،6ساله که همیشه توپ در دست داشت با هم بودن رو  به منو دوستانم یاد داد.


ما رفته بودیم که به ،دردشان برسیم اما به دردمان رسیدن...

اما نمی دانم که چرا آن لحظه این شعر به ذهنم رسید(آسمان غرق تماشاست بیا تا برویم،کربلا منتظر ماست بیا تا برویم...)

شاید آنجا(کربلا) هم آب نبود...

اما اینجا هم دخترانی بودن که گاه گاهی تشنه می ماندند و لبانشان خشک می شد از ما آب می خواستن و ورد زبانشان هم عمو بود...

این حرفا فقط برای یک روز مان بود .


سفر عشق

         پایانی ندارد

               فقط به خاطر تو...